کتابداران کویر

این وبلاگ مربوط به درد و دل یک دانشجوی کتابداری است ....

کتابداران کویر

این وبلاگ مربوط به درد و دل یک دانشجوی کتابداری است ....

شیطنت در خوابگاه!!!

ساعت نزدیک 12شب بود تو خوابگاه بودیم که ۲نفر از بچه ها طبق دسیسه ی ناگهانی نقشه ی انهدام بنده رو کشیدند و شروع کردن به سمت من بالش پرتاب کردن ، منم کم نیاوردمو علاوه بر دفاع کردن و انجام پرتابهای دقیق و درآوردن حرص آنها پاسخ گوی دسیسه ی شوم و ننگین آنها درآن وقت شب شدم

 و از آنجا که قطره ی فلج اطفال یکی از آن دو را گویا در کودکی به موقع در حلقش نریختن اشتباهی بالشو به سمت لامپ پرتاب کرد( البته فکر کنم قطره فلج اطفال ربطی به نشونه گیری نداشته باشه ، به هر حال )

 شاهد صحنه ای شدیم که تا عمر داریم فراموش نمیکنیم 

.

 البته این حادثه هیچ خسارت جانی خداروشکر در برنداشت و مالی هم همینطور چون مسئول خوابگاه بدون اطلاع از این ماجرا یه لامپ بهمون داد. و ما تنها یک شُک بهمون وارد شد که اونم به حمدالله چند ثانیه ای بیشتر دووم نیاورد

 وما شادو خندون شب و به روز رسوندیم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده . البته عامل این اتفاق عذاب وجدان زیادی داشت که با صحبت های روانشناسانه ی بنده کاملا باعث رفع عذاب وجدان در ایشان شد.   

اینم تصاویر این حادثه:


lamp 

 

lamp3

نظرات 4 + ارسال نظر
گنج خانلو شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:55 ب.ظ

مهسا جان/ وقت یادش بخیر دیگه تموم شد خاطرات خوابگاه. ولی تو سعی کن زیادتر از اینا خوش بگذرونی. یادم یه بار سر یکی از بچه را با شامپو البته بودن آب شستشو دادم. چقدر می خندیدم

اِم. ام جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:56 ب.ظ

اَی بنازم به اون ضربِِِِِ ِ دســت ...! چطور زده که بالش چسبیده به سقف!

قالب جدیدتون مبارک ...! بسیار معرکه تر از قبلیه

فاروق نیازی سه‌شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:18 ق.ظ http://artin2012.loxblog.com

وبلاگتون قشنگه و روز به روز قشنگ تر میشه،دستتون طلا
راستی من وبلاگتون رو لینک کردم شما هم لینک کنید....
بعدا
ما هم توی خوابگاه شیطنت زیاد می کنیم ولی نه تا این حد
به ظاهر دخترا نمیاد که این قد شیطون باشند...

سلام فاروق جان وبلاگ شما هم قشنگه .... مخصوصا اون عکس تولد
منم وبلاگتونو لینک کردم.
موفق باشی

صالح یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ق.ظ

خیلی جالب بود ما هم وقتی خوابگاه بودیم از این کارها انجام میدادیم البته خیلی بیشتر از این حرفها ...
یادمه یه شب تو خوابگاه شیشه ی بالکن به اون بزرگی و آوردیم پایین...
یادش بخیر
یا رو یکی از بچه ها که تو خواب عمیق بود یه سطل پر آب یخ ریختیم...
یاد خوابگاه بخیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد