کتابداران کویر

این وبلاگ مربوط به درد و دل یک دانشجوی کتابداری است ....

کتابداران کویر

این وبلاگ مربوط به درد و دل یک دانشجوی کتابداری است ....

عنوان وبلاگم

میخواستم وبلاگی بسازم تا درد دل دانشجویان کتابداری سمنان را در آن انعکاس بدهم برای همین شروع کنم به وبلاگ نویسی. دنبال یک اسم مناسب بودم. " کتابداران کویر" عنوانی بود که انتخاب کردم ولی نمیدونم چرا کتابداران ؟؟؟ من که یک نفر بودم پس چرا کتابداران؟؟ شاید بهتر بود که از کتابدار کویر استفاده میکردم. گذشت تا زمانی که نویسندگان وبلاگ دو نفر شدیم. خانم مرادیان هم شروع به نوشتن کرد ولی او هم چند پُست بیشتر نذاشت. نمیدانم شاید درد دل‌های ایشان انقدر زیاد شده که دیگر توان گفتن ندارند یا شاید هم همه چی آرومه و مشکلی وجود ندارد !!!! 
دوست ندارم که این وبلاگ از هدف خود دور بشود بنابراین دوستانی که تمایل دارند درد و دل های دانشجویان کتابداری دانشگاه سمنان را در این وبلاگ انعکاس دهند لطفا اعلام کنند .

امیدوارم که روزی برسد که نه تنها دانشجویان سمنان بلکه تمامی دانشجویان ایران بدون مشکل فقط به فکر ارتقاع سطح علمی خودشان باشند !!! 
 

داستان من و غول کنکور !!!

تو اتوبوس نشسته بودم. هم همه ای برپا بود. صدای زنگ موبایل میومد ولی چرا کسی جواب نمیداد ؟ سمت راستمو نگاه کردم . پسری تقریبا به سن و سال خودم نشسته بود که گوشی تو دستش بود ولی جواب نمیداد. در این فکر بودم که چرا جواب نمیدهد که صدای خواهرم را شنیدم که میگفت داداش ! داداش گوشیت داره زنگ میخوره که از خواب پریدم. با چشمای خواب آلود به صفحه ی گوشیم نگاه کردم. ساعت 5:41 صبح را نشان میداد. خودم زنگ گذاشته بودم که به کنکورم برسم.

 حوزه ی امتحانی که باید در آنجا کنکور میدادم دانشگاه آزاد در شهرک غرب بود. برای همین باید زود راه می افتادم که دیر نرسم. 6:10 از خونه زده بودم بیرون که سوار تاکسی شدم که برم انقلاب و از اونجا برم شهرک غرب . ضلع شمالی میدان انقلاب تاکسی های شهرک غرب بودند. سوار شدم. صدای رادیو کم بود و حس لالایی بهم دست داده بود. اندکی چشمهایم را بستم که ناگهان راننده با صدای بلند ( البته چون خواب بودم فکر کردم صداش بلنده) گفت لطفا کرایه هاتون را آماده کنید که معطل نشوید. چقدر زود رسیدیم !!

ساعت 7 نشده بود. تقریبا نیم ساعت زود رسیده بودم. وارد دانشگاه شدم . ساختمان های جدید با معماری زیبا و حیاط بسیار زیبا و سرسبز.... اطرف را نگاه کردم که یکی از دوستانم را دیدم و کمی احساس آرامش کردم . دیدن یک آشنا میان چندتا غریبه واقعا لذت بخش است. وارد کلاس شدیم .

میانگین شرکت کنندگان کلاس تقریبا 35 یا 36 سال بود. من از همه جوان تر بودم. بلندگو اعلام کرد  مراقبان محترم لطفا برگه های نظر سنجی را پخش کنید  اما ما هنوز مراقب نداشتیم!!   شاید یادشون رفته بود ما هم کنکور داریم. بعد از چند دقیقه مردی که سیبیلی جو گندمی داشت وارد شد و برگه های نظر سنجی را پخش کرد. معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده. 

دفترچه کنکور پخش شد. با خودم قرار گذاشته بودم زبان را آخر بزنم . شروع کردم به تست زدن درس مرجع شناسی. اولین سوال بلد بودم . خوشحال شدم و نیرو گرفتم . سوال دو و سه را زدم. سوال 4 مربوط به تفسیر قرآن بود. سوال 5 .... سوال 6 ... چند سوال پشست سر هم مربوط به قرآن و تقسیر قرآن بود. برای لحظه ای فکر کردم دارم امتحان ورودی حوزه میدم !!! بعضی درسها واقعا سخت بود. فناوری اطلاعات که خیلی سخت بود. منبعی که سوال داده بودند با منبعی که من خوانده بودم فرق داشت. ساعت 10:15 برگه پاسخ به مراقب که تازه خوابش پریده بود تحویل دادم و زدم بیرون. و با خستگی برگشتم خونه !!! 


بالاخره تموم شد.....  

امیدوارم نه تنها من بلکه تمام دوستام قبول بشن ( اونا هم مثل من خراب کردن    )